زوربای یونانی

(دیدگاه 2 کاربر)

کتاب زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس و ترجمه محمد قاضی می باشد که از سوی انتشارات خوارزمی روانه بازار شده است. این اثر یکی از شاهکارترین آثار نویسنده و یا حتی دنیا به شمار می رود.

250,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 500 g
نویسنده

نیکوس کازانتزاکیس

ناشر

خوارزمی

تعداد صفحه

438 صفحه

قطع کتاب

رقعی

نوع جلد

شومیز

شابک

9789644871184

کتاب زوربای یونانی

کتاب زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس و ترجمه محمد قاضی می باشد که از سوی انتشارات خوارزمی روانه بازار شده است. این اثر یکی از شاهکارترین آثار نویسنده و یا حتی دنیا به شمار می رود. این اثر اولین بار در سال ۱۹۴۶ منتشر شد و توانست بسیاری از اهالی ادب و کتابخوانی را به خود جذب نماید. رمان زوربای یونانی دید تازه ای به خوانندگانش می بخشد و آنها را با دنیای تازه ای روبرو می کند.

داستان کتاب زروبای یونانی

مضمون کتاب علیرغم تمام پیچیدگی هایش بطور کلی به موضوع زندگی و کشف حقیقت و خویش می پردازد. داستان از زبان یک جوان که راوی داستان و کتاب هست روایت می شود. او تصمیم می گیرد تا تمام کارهای خود را بگذارد و برای راه اندازی معدن زغال سنگ به جزیره کرت سفر کند. در همین حین با مرد ۶۵ ساله ای به نام آلکسیس زوربا آشنا می شود که پر از اسرار است و دید تازه ای به جوان داستان می دهد و مسیر زندگی اش را تغییر می دهد.

بخشی از متن کتاب

بله. فهمیدم این زوربا همان آدمی است که من مدتها بود دنبالش می گشتم و پیدایش نمی کردم. مردی بود دل زنده، با دهانی گشاد و دله و روحی بزرگ و سرکش که هنوز پیوندش با مادر طبیعت قطع نشده بود. این مرد کارگر معنی کلمات هنر و عشق و زیبایی و خلوص و هوس را با ساده ترین کلمات انسانی برای من تشریح می کرد. به دستهای سراسر پینه بسته و ترک خورده و بی قواره و رگه دارش نگاه می کردم که می توانستند هم با بیل و کلنگ کار کنند و هم سنتور بنوازند.

” دنیا زندان ابد است، بله، زندان ابد. لعنت بر این دنیا!

منبع : فروشگاه کتاب ایران

2 دیدگاه برای زوربای یونانی

  1. مژگان معمارزاده

     برش های زیبایی از زوربای یونانی

    “هر آدمی بوی مخصوص به خود را دارد. البته ما تشخیص نمی دهیم، چون بوها باهم مخلوط می شوند و ما براستی نمی دانیم کدام یک بوی تو و کدام یک ازان من است … فقط می فهمیم که بوی گند می آید و این بو همان است که آن را ” بشریت ” می نامند.»

    ***
    • «همهٔ آدم ها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگ ترین جنون به عقیدهٔ من آن است که آدم جنون نداشته باشد.»
    • «اگر قرار بود زندگی را از سر شروع کنم مثل پاولی سنگی به گردن خود می بستم و خود را به دریا می انداختم. زندگی حتی برای آنهایی هم که خوشبخت هستند سخت است 

    ***
    «این چه جنونی است که ما بی جهت به کسی حمله می‌کنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد، گازش می‌گیریم، دماغش را می‌بریم، گوشهایش را می‌کنیم، شکمش را می دریم، و برای همهٔ این اعمال خدا را هم به کمک می‌طلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا می‌خواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟

    *’**

    اگر قرار بود زندگی را از سر شروع کنم مثل پاولی سنگی به گردن خود می‌بستم و خود را به دریا می‌انداختم. زندگی حتی برای آنهایی هم که خوشبخت هستند سخت است .»

    ***

    «جدایی تدریجی از یاران عزیز چه تلخ است! بهتر آنکه انسان به یکباره از ایشان ببرد و به گوشهٔ انزوا که محیط طبیعی آدمی است بازگردد.»

    ***

    زندگی نمایش غم‌انگیز و جذابی بود که در آن به جز نخاله‌ها و ساده لوحها کسی به روی صحنه نمی‌آمد و در بازی شرکت نمی‌کرد.»

    ***

    من از وقتی که سنتور زدن آموخته‌ام آدم دیگری شده‌ام. وقتی غمی به‌دلم نشسته یا در زندگی عرصه بر من تنگ شده باشد سنتور می‌زنم و حس می‌کنم که سبک‌تر می‌شوم. وقتی به سنتور زدن مشغولم با من صحبت هم بکنند چیزی نمی‌شنوم و اگر هم بشنوم نمی‌توانم حرف بزنم. البته دلم می‌خواهد ولی نمی‌توانم.

    ***

    در وجود زن زخمی است که هرگز سرش هم نمی اید . سر همه زخمها به هم می اید ولی این یکی گوشش به حرف کتابهای تو بدهکار نیست و هیچ وقت هم سرش هم نمی اید .

    ***

    این دیوانگی محض است که آدمی که خودش دارد از گرسنگی می‌میرد شکر خدایی را بکند که همه چیز دارد !»
    «بزرگ‌ترین پیغمبر نمی‌تواند چیزی به جز یک دستور به آدمیان بدهد، و هر چه این دستور مبهم تر باشد آن پیغمبر بزرگ‌تر خواهد بود .»

    ***
    «ما تا وقتی که در خوشبختی بسر می‌بریم بزحمت آن را احساس می‌کنیم؛ و فقط وقتی خوشبختی گذشت و ما به عقب می‌نگریم ناگهان – و گاه با تعجب – حس می‌کنیم که چقدر خوشبخت بوده‌ایم.»

    ***
    «” بابابزرگ من کفش‌های لاستیکی می‌پوشید. آن وقتها که ریشش سفید شده بود روزی از بام خانهٔ ما پایین پرید، ولی همین که زمین‌خورد مثل توپ باز به هوا رفت و بالاتر از خانه رفت، و باز بالاتر و بالاتر رفت تا در ابرها ناپدید شد. بله، بابابزرگ من اینطوری مرد.”»

    ***
    «از آن روز که من این افسانه را از خودم ساختم هر بار که به کلیسای کوچک سن میناس می‌رفتم و در پای محراب، عروج عیسی را به آسمان می‌دیدم با انگشت به آن اشاره می‌کردم و به رفقا می‌گفتم: ” ببینید، این پدربزرگ من است با کفشهای لاستیکی اش.”»

    ***
    «زن موجود مرموزی است، ارباب، که می‌تواند هزاربار بیفتد، و هر هزاربار بکر و دست نخورده بلند شود. لابد می‌پرسی چرا؟ خوب، برای اینکه گذشته اش را به یاد نمی‌آورد .»
    «خوشبختی چه چیز سهل الوصول و کم مایه‌ای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمهٔ دریا بدست می‌آید. برای اینکه بتوان احساس کرد سعادت همین چیزهاست فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت.»

    ***
    «زن مثل یک چشمهٔ خنک است: آدم خم می‌شود، عکس خود را در آن می‌بیند و از آن می‌نوشد و باز می‌نوشد تا استخوان‌هایش سبک می‌شود.»
    «پرسیدم: ” پس کشیشی که باید صیغهٔ عقد را بخواند کجاست؟ ” او در حالی که ذرات بزاق از دهانش بیرون می‌پرید جواب داد: ” ما کشیش نداریم. مذهب، تریاک توده‌ها است.”»

    ***
    «بدان درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار می‌بود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن یک کتاب عشقی یکی را انتخاب کنم کتاب را انتخاب می‌کردم.»

    ***
    «در ذهن او تلگراف و کشتی بخار و راه آهن و اخلاق جاری و میهن و مذهب چیزهایی بودند نظیر تفنگ‌های سرپر زنگ زده .»

    ***
    در حالی که از جا برمی‌خاستم گفتم:
    – خدا به همراهمان! برویم!
    زوربا با خونسردی افزود:
    – … و شیطان هم!
    – روزی مرتاضی زنی را دید که منقلبش کرد. آن وقت مردک تبری برداشت و…
    زوربا که دنبالهٔ حرف مرا حدس زده بود سخنم را قطع کرد و گفت:
    – عجب احمقی! آدم فلان خودش را می‌برد! واقعاً احمق! ولی آن عضو بیچاره که مزاحمتی ندارد.
    من تأکید کردم که:
    – چطور ندارد! از قضا خیلی هم مزاحم است.
    – مزاحم چه؟
    – مزاحم ورود به بهشت خدا.
    زوربا به لحنی تمسخر آمیز نگاه چپی به من کرد و گفت:
    – ولی احمق جان، از قضا این خودش کلید بهشت است.

    ***

    من یک سندباد بحری هستم. نمی گویم همه جهان را گشته و دیده ام. نه اصلا اینطور نیست. من دزدی کرده ام، قتل کرده ام، دروغ گفته ام، تمام قوانین را نقض کرده ام. خدا هم مرا می بخشد. بنظر من اینها اهمیتی ندارد. من پیش خدا مثل یک کرم خاکی هستم. خدا بزرگتر از آن است که بیاید و کارهای یک کرم خاکی را حساب و کتاب کند که مثلا در روز جمعه مقدس گوشت خورده است؟ اینها را کشیش های سوپ خور می گویند.

    ***

    خوشیهای من در اینجا بس عظیم اند،چون بسیار
    ساده اند و از عوامل پایداری چون هوای صاف و آفتاب و دریا و نان گندم مایه می گیرند.شبها یک سندباد بحری اعجوبه روبه‌روی من چهارزانو می نشیند و حرف می زند،و با حرف زدن او دنیا وسعت می گیرد.گاه وقتی که دیگر کلمات برای او نارسا می شوند به یک جست از جا می پردو به رقص در می آید.ووقتی که رقص کفایت نکند سنتورش را روی زانوهایش می گذارد و شروع به نواختن می کند.
    گاه آهنگی چنان وحشیانه می نوازد که آدم نفسش بند می اید،چون ناگهان در می یابد که زندگی بی مزه و‌حقیر است و شایسته انسان نیست.گاه نیز چنان سوز ناک می نوازد که آدم حس می کند عمر در گذر است وهمچون ماسه نرم از لای انگشتان فرو می ریزد و دیگر مجالی برای رستگاری نیست.

    ***

    نه هفت طبقه آسمان و نه هفت طبقه زمین برای جا دادن خداوند کافی نیست، ولی قلب انسان به تنهایی می تواند او را در خود جای دهد. پس، خیلی مواظب باش تا هیچ گاه دل کسی را نشکنی ..

  2. مژگان معمارزاده

    زوربا عین زندگی است. دانا، زورگو، مهربان، خانه به دوش و در عین حال تنها. چه زیباست وقتی زوربا و رییس در اوج ورشکستگی با هم می رقصند. زوربا عین ماتریالیسم واقعگرایانه است. انسانی خودباوراست. انسانی که امده زندگی کند و شاد باشد.
    اگر نه با دیدی منتقدانه بلکه واقع گرایانه به کتاب توجه شود، به نقل قول از نویسنده می خوانیم.. در دنیا هیچ زن زشتی وجود ندارد .،منتها برخی زنان نمی‌دانند خود را چگونه زیبا جلوه دهند و هیچ مردی از اول بی ادب ولیچار گو نسبت به زنان وحتی مردان و بطور کلی انسانها بدنیا نیامده، باید به زمینه پیدایش آن طرز تفکرها پرداخت.
    در دوره‌ای که حاکمان وکشیشان ومتعصبانی بود که همه چیز را وارونه جلوه می‌دادند، زنان را کم ارزش و خود را در حد خدا وپیامبران ولی در عمل نارواییها به دیگران بویژه جنس دوم ..شاید کتاب اشاراتی ناروا دارد از زبان زوربا به زنان اما در عمل می بینیم این زورباست که وقتی در میدان دهکده ویا آن شهر بندری زنی را، به دیدِ یک روسپی، جانش را میستانند… تنها اوست که ذات انسان دوستانه اش را نشان میدهد …و او را نجات میدهد و این زیبایی کار و اندیشه او بود و اما در رابطه با زن، مریم عذرا را داریم و مریم مجدلیه را …. کشیشان به مریم باکره، مادر عیسی چهره ای مقدس و مریم مجدلیه که عشقش به مسیح و حتی هم‌آغوشی هایش با عیسی را روسپی می خواندند در حالیکه مریم مجدلیه جان عیسی را یک بار از دست حاکمان وجاهلان متعصب دوران نجات داد و خود کشته شد. ودر این رمان نویسنده اگاهانه ذات واقعی زوربا را نشان داده هر چند از زبان او حرفهای زشتی هم‌ زده میشود . همین نویسنده رمان مسیح باز مصلوب را هم نوشته وپرداخته و نقاب از چهره خشکه متعصبان دوران را برداشته .

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *