معرفی کتاب کیمیا خاتون :
با مطالعه کتاب کیمیا خاتون با زوایای دیگری از زندگی شمس و مولانا آشنا می شویم . عالمان بزرگی که همیشه برای ملت ما سمبلی از عرفان و شریعت هستند اما کمتر به زندگی شخصی شان پرداخته شده است…. از قول نویسنده شاید بازگو کردن داستان کیمیا خاتون به صرف زن بودنش همچنین سیانت از دو اسطوره عرفان جهان ، شمس و مولانا به عمد به فراموشی سپرده شده است.
در باره صحت و سقم جریان این رمان نویسنده در ابتدای کتاب و بخش سپاسگزاری به نحوی به این موضوع اشاره نموده است : همچنین مسئولین کتابخانه ملی و کتابخانه گنج بخش اسلام آباد پاکستان که بدون همیاری آنان بیرون کشیدن پیکر جوان و فراموش شده ی کیمیا خاتون از لابلای اوراق پوسیده و فراموش شده تاریخ از پس قرون و اعصار به ویژه به لحاظ کمبود و تضاد منابع و متون غیرممکن می نمود.
خلاصه داستان کیمیا خاتون :
کیمیاخاتون نام ختر خوانده مولانا است که به دنبال ازدواج مادرش کراخاتون ، مجبور به زندگی کردن در منزل مولانا می گردد. كرا خاتون ، زيباروی و بيوه محمد شاه ايرانی پس از فوت شوهرش به عنوان همسر دوم مولانا با پسر خردسالش شمس الدين و دختر نوجوانش كيمياخاتون ، ساكن حرم مولانا می شوند. عشق علاء الدين پسر كوچك مولانا به كيمياخاتون ناکام می ماند. با ورود شمس به زندگی مولانا کیمیا خاتون پانزده ساله مجبور به ازدواج با شمس تبريزی شصت ساله می شود تا سرنوشت تلخ او رقم بخورد ….
فهرست عناوین داستان :
- نا کجایی
- کراخاتون
- حرم
- طعم تازه ی نجس بودن
- روزهای خاموش
- مرد آفاقی
- طوفان
- آب زنید راه را
- کیمیا و سعادت
- آنان که خاک را
- شب وصل
- که عشق آسان نمود
- آخرین پرواز
- عشق چیست؟ معشوق کیست؟ عاشق کدام است؟
- نوزایی « این عشق »
قسمتی از کتاب کیمیا خاتون را با هم می خوانیم :
هنوز مادرم تنها مشاورم بود. بی آنکه نیازی به توضیح زیادتر ببینم ، از او پرسیدم : مادر! اگر با یکی قهر کرده باشیم و بعد گناهش را بخشیده باشیم و بخواهیم با او آشتی کنیم ، باید چه کار کنیم؟ مادرم کمی فکر کرد و با لبخندی پروقار و بزرگ منشانه گفت : تا ببینیم کی هست! گفتم کسی که نمی خواهم اسمش را بگویم. ابن بار لبخندی پر معنی تر صورت پف کرده اش را که دانسته بودم عارضه ی آخرین روزهای بارداری است ، روشن کرد و با تکان سر گفت : بستگی به اهمیت آن دوست و موضوع دارد …. اگر خیلی مهم باشد پیش ما اکدشانی ها رسم است که طره ای از گیسوانمان را با رشته ای طلا یا نقره می بافیم و برایش می فرستیم.
در راه احساس غریبی داشتم. دلم میخواست زار بزنم. فکر می کردم همه ، به خصوص بهاءالدین و کرامانا بدجوری نگاهم می کنند. از علاءالدین که مقصر اصلی بد حالی ام بود و همه اتفاقات زیر سر او بود نفرت داشتم و ابدا” نگاهش نمی کردم. وقتی میدیدم زنجره ها (جیرجیرک ها) به جایم زار می زنند و آسمان غروب را در طول راه می انبازند ، لذت غمگینانه ای می بردم. صدا ، صدای حال من بود : بی معنی و مبهم و غم انگیز و بی آغاز و فرجام.
نوشته شده در : فروشگاه کتاب ایران
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.