قسمت هایی از رمان فریب را با هم می خوانیم :
آخرین روزهای سرد زمستونی بود، برف سنگینی همه ی شهر رو سفید پوش کرده بود برق رقص کنان روی زمین می نشست و منو به یاد هیاهوی کودکی می انداخت برای اینکه کمتر سرما رو احساس کنم نیمی از صورتمو با شالگردنم پوشوندم، حس عجیب و متفاوتی داشتم که باعث شده بود، اون ساعت از شب بیدار بمونم. بعد از کمی فکر کردن، بالاخره متوجه شدم حال غریب من نوعی تشویش و نگرانی از آیندست که چندان هم بی ربط به اومدن دایی به اتفاق برادرزنش به خونمون نبود، بعدازظهر همون روز وقتی از مدرسه خونه برگشتم، فضای خونه مطبوع بود. در راهرو چند سبد گل به چشم می خورد و روی میز آشپزخونه ظروف قاب نقره ای ….
نگاهی به دور تا دور سالن انداختم دایی و زن دایی به اتفاق مادر و برادر دردانه اش فرامرز روی مبل نشسته بودن، مادر زندایی با دیدنم از روی مبل بلند شد و درحالیکه چشماش از شدت اشتیاق برق می زد به طرفم اومد و قبل از اینکه فرصت کنم سلام بدم دستشو دور گردنم انداخت و پیشونی مو بوسید و مشتاقانه گفت :
-سلام عروس قشنگم.
از اینکه عروسش خطابم کرد اصلا خوشم نیومد و پی به مقصودشون بردم، نگاهی به فرامرز انداختم لبخندی فاتحانه روی لبش نشسته بود و مشتاقانه سر تا پای منو برانداز می کرد، نگاهش به نظرم جلف و سبک اومد، سلامی زیر لب دادم و خیلی سریع به اتاقم رفتم و تا آخر مهمونی از اتاقم بیرون نیومدم….
در پشت جلد رمان فریب می خوانیم :
نگاه مو به چشمهای خسرو که نادم و غمزده بود دوختم. نمی تونستم خودمو فریب بدم، من خسرو تا پای جونم دوست داشتم و نمیخواستم به هیچ قیمتی اونو از دست بدم. ولی خسرو منو فریفته بود و باید تاوان کار شو پس میداد …
م ص –
با تشکر و سپاس فروان از نویسنده توانمند این اثر خیلی جذاب و تاثیر گذار بود.