معرفی رمان گود :
رمان گود ، روايت نفسگير روزگار ۳ نسل است که از قبل از كودتای ۲۸ مرداد تا سالهای امروزی و دوران معاصر سخن می گويد. داستان دختران چريک ، پسران مدافع خرمشهر ، مردانی که روح بازار سنتی تهران بودند يا زنانی که تيمسارهای آنچنانی را نوک انگشتشان می چرخاندند.
رمان با ريتمی سريع و وقايعی تکاندهنده پيش می رود. در هر فصل ماجرايی انتظار خواننده را می کشد و نگرانی مداوم ريخته شدن سقف بازار قديمی تهران که در کل زمان تکرار می شود. رمان گود تجربه جديدی از احضار تاريخ سياسی است ، با حضور انبوه شخصيتهايیکه خواسته يا ناخواسته در ميانه اين تاريخ نقششان را ايفا می کنند.
قسمت هایی از رمان گود را میخوانیم:
محمود سرش روی پای عباس بود. سر تکون داد که «آره آره. باس راهش بندازیم.» از همه کوچه ها صدای الله اکبر می اومد. مردم بالای پشت بوم بودن. شهر اون بالابالاها بود. شب و شهر روی بوم خونه ها دور می خورد. تمام خیابونِ زیبا، تمام ادیب، دم مسجد سنگی، دم کوچه باریکه، تمام آب منگل، مسجد ته خیابون، درخت کلفت دم مسجد، همه یه صدا بودن. محمود چشم باز کرد و گفت «عباس یه کاری کن بچه م برگرده. دیدی دامادم رو؟»
«آره آره دیدمش. خیلی آقاست. اومده بود دم دکون.»
رسیدن بیمارستان. پرستارها پشت پنجره ها واستاده بودن و الله اکبر گفتنِ مردم روی پشت بوم ها رو تماشا می کردن. یدی برانکارد آورد. «عباس دستم رو ول نکن»
و در جایی دیگر می خوانیم :
«روضهی امروز، روضهی علیاکبر بود که به قول محسن عبایی، ممد احیاداران غوغایی به پا کرد. جا نبود بره داخل اتاقها، توی حیاط بین فعلهها و چرخیها و کف بازاریها نشست و هر چی خود حاجعیسا با ایما و اشاره از اون سر حیاط گفت که بیا برو داخل یه طوری برات جا باز میکنیم، نرفت و با دست مخلصیم و چاکرم گفت و سر به زیر انداخت که یعنی بریم سراغ روضه. حاج ممد روی پلهی دوم منبر نشسته بود و چشمها بسته و دستهاش چرخون توی هوا روضه رو دم گرفت. پنجرهی چوبی شیشتیکه باز بود و عباس روبهروی ممد توی حیاط میدیدش؛ جمعیت بازاری هم کیپتاکیپ و نفس توی نفس هم»
نوشته شده توسط : فروشگاه کتاب ایران
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.