کتاب نامیرا
داستان کتاب نامیرا ، پیوستن شخصی به نام عبدالله بن عمیر از قبیله بنی کلب به سپاه امام حسین (ع) می باشد. روایت ساده و خواندنی که از کوفه آغاز و به کربلا ختم می شود. نویسنده کتاب دست روی یکی از مهمترین و پرکششترین اتفاقات تاریخ اسلام یعنی واقعه عاشورا گذاشته است. نامیرا داستان تردید انسانهایی است که در جستجوی حقیقت می باشند. کتاب نامیرا شامل هفت فصل در ۳۳۶ صفحه می باشد که با قیمتی ناچیز در اختیار علاقه مندان قرار می گیرد.
جوایز :
- تقدیر شده در سومین دوره جایزه جلال آل احمد
- تقدیر شده در بیست و هشتمین دوره کتاب سال جمهوری اسلامی ایران
- کتاب برگزیده چهارمین جشنواره «کتاب دین و پژوهشهای برتر»
قسمت هایی از کتاب نامیرا :
جماعت در حیاط خانهی مختار جمع بودند. ربیع و عمرو نیز در کنار مسلم ایستاده بودند. در میان جماعت، ابن خضرمی نیز حضور داشت. ربیع [یکی از دو شخصیت اصلی داستان که پدرش به خاطر دفاع از امیرالمومنین توسط مردم شام کشته شده است و حالا به دنبال خونخواهی پدرش است.] چشم از مسلم بن عقیل برنمیداشت. مسلم نامه امام را باز کرد و گفت: «و این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامههای شما داده است.» مردم سکوت کردند. مسلم شروع به خواندن کرد: «به نام خداوند بخشنده مهربان.
و در جای دیگر نامیرا می خوانیم :
مرد لحظهای در چشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت: «شما از چه میگریزید؟! اگر همهی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.» و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظهای بعد خود را به مرد رساند. گفت: «صبر کن غریبه!»
عبدالله گفت: «من اسبم را به تو میدهم و هیچ بهایی نمیخواهم، فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!»
«من بندهای از بندگان خدا هستم که به یگانگی و رسالت محمد شهادت دادهام و اکنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم آنچه میگویم و آنچه میکنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
عبدالله بر سر مرد فریاد کشید. گویی میخواست خود را از گناهی که در وجودش احساس کرد برهاند: «مسلمانیات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم و این زن که پابهپای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است که میداند، جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم.»
تیام بانو –
این کتاب بسیار عالی بود
خیلی زیاد پیشنهاد میشه