معرفی کتاب ملت عشق
بیشتر کسانی که اندک علاقه ای به ادبیات داشته باشند ، اسم مولوی یا مولانا جلال الدین رومی را شنیده اند و با حکایت شمس و مولانا و دلدادگی این دو نیز آشنا هستند. رمان ملت عشق بازآفرینی تازه این دلدادگی است. کتاب ملت عشق چند راوی دارد. از دید دانای کل (سوم شخص) شروع می شود ، با دید اول شخص ادامه پیدا می کند. با دانای کل نیز پایان می یابد. شخص اول داستان زنی است به نام اللا که امریکایی است .
داستان کتاب ملت عشق در زمان معاصر سال ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ در بوستون امریکا و سال های ۶۳۵ الی ۶۴۸ در قونیه در جریان است. نمونه مشابه این نوع روایت داستان را در سال های اخیر می توان در آخرین اثر خالد حسینی تحت عنوان« کوه طنین انداخت » یا « پژواک کوهستان » و مجموعه ی « سترگ نغمه ی » آتش میتوان مشاهده کرد.
نسخه زبان اصلی کتاب ملت عشق نیز بر روی وبسایت موجود است که می توانید با کلیک بر روی تصویر زیر به صفحه مربوطه مراجعه نمایید.
قسمت هایی از متن کتاب ملت عشق :
خیلی وقت پیش بود. به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدمهایی شناختم، قصههایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیدهای که شاعری، آن هم شاعری که آوازهاش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستیاش، چیستیاش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پرمعنا گذاشته چطور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنیدهام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههایش گوش سپردهام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمهاش «بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟ همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بیصدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار. چون در این راهها چنان حقیقتهایی هست که حتی هنگام روایتشان هم باید به مثابه راز بمانند.
بخشی دیگر از کتاب ملت عشق :
در زمان های گذشته روسپی ای از راهی می گذشت. چشمش به سگی افتاد. سگ بیچاره آن قدر زیر آفتاب مانده بود که داشت از تشنگی تلف می شد. روسپی در حال کفشش را در آورد، به سر شالی بست و از نزدیک ترین چاه برای سگ آب آورد. بعد هم به راهش ادامه داد. روز بعد به صوفی ای با علم عمیق برخورد. صوفی تا چشمش به زن افتاد،دستش را گرفت و با احترام بوسید. روسپی حیرت کرد، خجالت کشید. آخر کسی در زندگی دستش را نبوسیده بود! وقتی از صوفی سبب را پرسید ، صوفی در جواب گفت : “دیروز به آن سگ تشنه صمیمانه شفقت کردی، پروردگار هم همان جا همه گناهانت را عفو کرد. الان از برف هم پاک تری…”
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.