خلاصه داستان کتاب پستچی :
چیستا یثربی در گفتگوی خبری ساعت ۲۲ شبکه ۳ سیما در باره کتاب پستچی میگوید: « روز اولی که نوشتم همه فکر میکردند یک تک قسمت است و تمام شده، من خودم هم همین فکر را میکردم. اینکه به داستان بلند تبدیل شود خواسته مردم و خاطرات بود »
دختر چهارده سالهای عاشق پستچی محل میشود و هر روز برای خودش نامه مینویسد. این دختر ، هجده ساله که میشود ، دوباره آن پسر را میبیند و باز همانطور دوستش دارد. ۲۲ ساله که میشود و بعد از سه سال دوباره او را میبیند ، همانطور دوستش دارد. این اتفاقات زمانی میافتد که بیشتر دخترها نهایتاً تحصیلات دبیرستانی دارند و دنیایشان کوچک است. اما چیستا دختری است که دانشگاه میرود، سر کار میرود ، خبرنگاری میکند ، دنیایش بزرگ میشود ، با هنرمندان و کارگردانان مشهوری کار میکند. اما باز هم هر چند سال که میگذرد ، همانطور آن پستچی را دوست دارد…..
پشت جلد کتاب پستچی :
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار اسنان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان نامه را امضاء کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز ، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی های هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز یک نامه ی سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
قسمتی از کتاب پستچی :
وقتی عاشق باشی ، زمان گاهی قد یک نگاه ، کوتاه می شود و گاهی قدر ابدیت کش می آید. این که چرا عاشق شده اید؟ این که چرا آن قدر زود، عاشق شده اید. شبیه همان سوال هایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوال های دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.
خودش می دانست. عشق اتفاقی است که دلت را بهاری می کند و بهار من به جان او هم ریخته بود. دستش را جلو آورد. گفت: دست بدیم؟ خنده ام گرفت. دست برای چی؟ گفت: به هم قول بدیم ، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته ، اون یکی باید زندگی کنه. جای هردومون! مثل حرف محسن. دستم را جلو بردم. جهان ایستاد. دستش گرم و سوزان، دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت. یعنی داشت می رفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم. معذب بود.
اما اشک من که روی پیراهنش ریخت، یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند. حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد. دستش را دور گردنم انداخت. گفت ببینمت! گفتم : باز میخوای خداحافظی کنی؟ گفت: نه! و پیشانی ام را بوسید. سوختم. دستانش را بوسیدم گفت: نکن خاتون! گفتم: این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده. دستای پیک منه ، اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
کتاب پستچی ، از بهترین و خواندنی ترین رمانهای سالهای اخیر می باشد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.