خلاصه داستان هزار خورشید تابان :
هزار خورشید تابان داستان دو زن به نام مریم و لیلا است. مریم دختر نامشروع یک بازرگان هرات افغانستان است که تا ۱۵ سالگی به همراه مادر ، جدا از پدرش زندگی میکند ، مرگ مادر باعث میشود که پدرش وادار شود مدتی کوتاه او را در جمع خانواده « واقعی » خود بپذیرد ، ولی در نهایت مجبور میشود که برای حفظ آبرو ، دختر را به ازدواج یک مرد مسن و خشن اهل کابل دربیاورد.
مریم نماد زندگی زنی از طبقه پایین افغانستان در زمان صلح است که اواخر عمر خود را نیز در جنگ طی می کند. اما لیلا ، دختری کاملا متفاوت است ، او دختر باهوش یک روشنفکر افغانی است. دست سرنوشت باعث میشود که این دو زن با هم همخانه شوند ….
قسمت هایی از کتاب هزار خورشید تابان را باهم می خوانیم :
لیلا لب نهر نشست و پاهایش را توی آب خنک فرو برد. بالای سرش پشه ها وز وز می کردند و تخم چوب پنبه ای سپیدارها می رقصیدند. سنجاقکی در آن نزدیکی بال بال می زد. لیلا بال هایش را تماشا کرد که وقتی از علفی به علف دیگر می پرید ، زیر آفتاب برق میزد. انعکاسش بنفش بود ، بعد سبز و نارنجی. در آن طرف نهر ، گروهی پسر هزاره ای ، تپاله ی خشک گاوها را از زمین جمع می کردند و توی توبره های کرباسی روی کولشان می ریختند.
لیلا قادر نبود از جایش جنب بخورد ، انگار توی تمام مفصل هایش سیمان ریخته بودند. گفت و گویی در جریان بود و لیلا می دانست که خودش یک سر قضیه است ، ولی حس میکرد او را نادیده گرفته اند ، انگار فقط گوش ایستاده بود. همین طور که طارق حرف میزد ، لیلا زندگی خودش را مثل طناب پوسیده ای می دید که داشت پاره می شد ، شکافته می شد ، الیافش از هم می گسست و تکه تکه می شد.
بعضی وقت ها مریم گوش می خواباند و به صدای جر و بحث شان گوش می داد. پاورچین پاورچین دم در اتاقشان می رفت و می شنید که رشید از دست بچه به تنگ آمده است – همیشه از دست بچه – از گریه ی یکریزش ، بویش ، اسباب بازی هایی که پایش به آن ها می گیرد ، از این که همین بچه ، حواس لیلا را درگیر نیازهای دائمی اش مثل شیر خوردن ، آروغ زدن ، عوض کردن ، راه بردن و بغل گرفتن کرده و نمی گذارد به رشید برسد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.