رمان خاما
رمان خاما اثر جدیدی از یوسف علیخانی می باشد. یوسف علیخانی متولد اول فروردین ۱۳۵۴ در رودبار الموت متولد شد. از او تاکنون آثاری به نام های: رمان بیوه کشی و مجموعه داستان های کوتاه : عروس بید ، اژدهاکشان، قدم بخیر مادر بزرگ من بود منتشر شده است. خاما به معنی عشق می باشد. عشقی حقیقی که با گذر زمان اندکی از گرمای آن کاسته نخواهد شد بلکه هر دقیقه بر گرمای آن افزوده شده و حرارت آن گرما بخش وجود سایرین می شود.
همۀ ما در زندگی مان، آدمی داریم که قصه اش را نمی دانیم. قصۀ پدربزرگی که معلوم نیست از کجا آمده، که بوده و چه در سر داشته. قصه مادربزرگی که روزگار نگذاشت برای مان تعریف کنند. همۀ پدربزرگ ها و مادربزرگ ها با گفتن قصه های قدیمی، سعی کردند، قصه خودشان را نگویند، خیلی هنر کرده باشند، کمی خودشان را در آن قصه ها جاری کرده اند.
خاما، داستان زندگی یک پدربزرگ است، پدربزرگی که حالا نیست. و راوی در پوستین او افتاده تا زندگی اش را از نگاه او خیال کند. این که چقدر به حقیقت رفته و چقدر خیال بافته، باید این رمان را خواند. این رمان، داستان زندگی و عشق است از سویی و از سوی دیگر رنج و جنگ و تبعید است و آن گاه سرگشتگی و آوارگی و گم شدن آن عشق که امید بخش بود.
در پشت جلد کتاب خاما می خوانیم:
رمان خاما نباید نوشته می شد. یک بار یکی خیلی سال قبل او را زندگی کرد و در شبی، این راز مگو را گفت و دیگر به سخن درنیامد، لال شد. و گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به یکی که کارش گفتن است. این کلمه ها امید دارند خاما زنده شود و آن راوی هم. به رقص و به رنگ زرد و قرمز این حلقۀ آتش، باید که جاری شد.
خاما داستان عاشقانه ای از دیار کُرد می باشد. یوسف علیخانی در متن این رمان از زبان ساده و خودمانی با استفاده از عبارت ها و اصطلاحات مختص به مردمان کردنشین جذابیتی خاص به این کتاب بخشیده است. داستان در شش روز روایت می شود. شش روزی که شما را غرق در خود می کند…
در قسمتی از متن رمان خاما می خوانیم:
سگ سفیدم با خودش دم بازی میکرد. نگاهش کردم. خاما را. هیچ وقت اینطور سرخوش نیده بودمش. از اول حواسام پیاش بود. داشت نگاهم میکرد تا مرغ و خروسها را جا بدهم و سیر نگاهش بکنم. نشست روی تخته سنگی. رفتم نزدیکتر. قلبم تند تند میزد. پرندهای توی دلم صدا میکرد که بروم جلوتر. بروم و باهاش حرف بزنم. بروش و باهاش پرواز بگیرم. بروم و با هم آشیانه بسازیم. حس کردم همه دارند نگاهمان میکنند؛ سنگها و خانهها آدمها و نیزارها و دریاچه و آغگل.
خاما تلخ خندید. به اطراف نگاه کردم. آغگل رفته بود توی تاریکی و کسی مار ا نمیپایید. نزدیکتر رفتم…
نوشته شده در : فروشگاه کتاب ایران
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.